گلهای یاس | ||
دیگر این پنجره بگشای که من به ستوه آمدم، از این شب تنگ دیر گاهی است که در خانه همسایه ی من خوانده خروس وین شب تلخ عبوس می فشارد به دلم تا پی دنگ، دیر گاهی است که من در دل این شام سیاه پشت این پنجره بیدار و خموش مانده ام، چشم به راه همه چشم و همه گوش، مست آن بانگ که می آید نرم محو آن اختر شبتاب که می سوزد گرم مات این پرده ی شبگیر که می بازد رنگ آری این پنجره بگشای که صبح می درخشد بر این پرده تار می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ.
[ پنج شنبه 88/1/27 ] [ 11:15 صبح ] [ arezoo ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |