سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گلهای یاس
 
لینک دوستان

 

http://www.farhangvaservat.com/images/Hazrate_Saadi/Hazrate_Saadi_05.jpg

از طرف دوست عزیزم   نگاهی به اسم اوcolitis.parsiblog.com       


[ چهارشنبه 88/2/2 ] [ 1:40 صبح ] [ arezoo ] [ نظرات () ]

کدام جمعه؟

کدام جمعه دعا مستجاب خواهد شد؟

سوار صاعقه، پا در رکاب خواهد شد؟

کدام جمعه ز تاثیر تابش خورشید

دلی که یخ زده، از غصه آب خواهد شد؟

کدام جمعه ز عطر بهشتیِ گل یاس

بهار غرق شمیم گلاب خواهد شد؟

کدام جمعه بگو یا محول الاحوال

در آسمان و زمین انقلاب خواهدشد؟

کدام جمعه به خورشید می خورد پیوند؟

کدام جمعه پر از آفتاب خواهد شد؟

 

به امید ظهورش...

از طرف دوست خوبم مهدی    qoqnus.ParsiBlog.com  

http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/pic13/patogh.jpg


[ چهارشنبه 88/2/2 ] [ 1:35 صبح ] [ arezoo ] [ نظرات () ]
[ چهارشنبه 88/2/2 ] [ 1:20 صبح ] [ arezoo ] [ نظرات () ]

از طرف دوست خوبمjuly30.parsiblog.com/


[ سه شنبه 88/2/1 ] [ 2:34 عصر ] [ arezoo ] [ نظرات () ]

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو،

صفحه ذهن کبوتر آبی است ،خواب گل مهتابی است.

ای نهایت در تو، ابدیت در تو، ای همیشه با من،

تا همیشه بودن، باز کن چشمت را تا که گل باز شود،

قصه زندگی آغاز شود، تا که از پنجره چشمانت،

عشق آغاز شود، تا دلم باز شود.

تا دلم باز شود، دلم اینجا تنگ است،

دلم اینجا سرد است، فصلها بی معنی،

آسمان بی رنگ است، سرد سرد است اینجا،

باز کن پنجره را، باز کن چشمت را،

گرم کن جان مرا،

ای همیشه آبی ای همیشه دریا،

ای تمام خورشید ای همیشه گرما،

سرد سرد است اینجا

 

سلام با تاخیر اومدم ولی بازم اومدم

زیر سایه مهدی فاطمه سبز باشی

یا لعی

از طرف دوست عزیز  پرنیان  sangfarshkhial.parsiblog.com


[ سه شنبه 88/2/1 ] [ 2:30 عصر ] [ arezoo ] [ نظرات () ]

زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد...

از طرف دوست عزیز  محمدی  yekdeli.parsiblog.com


[ سه شنبه 88/2/1 ] [ 2:27 عصر ] [ arezoo ] [ نظرات () ]

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست
.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
:
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند
.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
.
خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی
.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

 

از طرف دوست خوبم علیرضا   selole8enferadi.ParsiBlog.com


[ سه شنبه 88/2/1 ] [ 11:13 صبح ] [ arezoo ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 95121